loading...

شبه‌جزیره‌ی سکوت و روشنایی

همه‌اش قصه‌ای تکراری‌ست...

بازدید : 195
جمعه 17 مهر 1399 زمان : 2:36

قمصری و لطفی یکی درمیان بیدادِ همایون می‌زنند. ساعتی چای دارچین نعنا و ژاکتی محبوب و صدای ریز ریز بارانی نادیدنی که در هوای خاکستری از بالکن بیاید آرامم می‌کند و ساعتی دیگر نه، هیچ چیزی باقی نمانده. شب شده و از هوای خاکستری هم چیزی نمانده. نشسته ام توی تاریک روشن ریسه کم جان چراغک‌های روی دیوار و دارم فکر می‌کنم که کاش جایی وجود داشت که نامش تنهایی پرکنی بود. یک جور بقالی. آدم چاله‌ی گودشده‌ی تنهایی اش را هرچندوقت یک بار دستش می‌گرفت و می‌رفت آنجا و درخواست می‌کرد که پرش کنند. با هرچه که شد. با برگ. با شعر. با کلمه. با ابر. حتی با سیمان. آدم سلانه سلانه برمی‌گشت خانه اما دیگر چاله اش درد نمی‌کرد. شب‌های دراز پاییز زق زق نمی‌کرد.

با تو ...(محمد حسن جمشیدی)
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی